(( از روی پلک شب))
شب سرشاری بود
رود از پای صنوبرها، تا فراترها می رفت.
دره مهتاب اندود، و چنان روشن کوه، که خدا پیدا بود..
در بلندی ها، ما
دورها گم، سطح ها شسته، و نگاه از همه شب نازک تر.
دست هایت، ساقه سبز پیامی را می داد به من
و سفالینه ی انس، با نفس هایت آهسته ترک می خورد
و تپش هامان می ریخت به سنگ.
از شرابی دیرین، شن تابستان در رگ ها
و لعاب مهتاب، روی رفتارت.
تو شگرف، تو رها، و برازنده خاک...
فرصت سبز حیات، به هوای خنک کوهستان می پیوست...
سایه ها بر می گشت.
و هنوز، در راه نسیم،
پونه هایی که تکان می خورد،
جذبه هایی که بهم می ریخت...
(سهراب سپهری)
از هشت کتاب سهراب..انتشارات طهوری.. چاپ سال 1379..صفحه 334..